در من و اين همه زمن جدا
با مني وديده ات بسوي غير
بهر نمانده راه گفت وگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بيقرار وبي تو بي قرار
واي ازآن دمي كه بي خبر زمن
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار
سايه ي توام بهر كجا روي
سر نهادم به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجاي تو
شادي وغم مني به حيرتم
خواهم از تو...در تو آورم پناه
موج وحشم كه بي خبر زخويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم...دريغ و درد
رشته ي وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهدعاشقان مگر شكستني است؟
ديدمت شبي،بخواب و سر خوشم
وه...مگر به خواب ها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو
نظرات شما عزیزان:
|